جدول جو
جدول جو

معنی رنگ آمیختن - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ آمیختن
(تَ گُ تَ)
آمیختن رنگهای گوناگون بهم. چند رنگ مختلف را بهم درآمیختن. رجوع به رنگ و رنگ آمیز و رنگ آمیزی شود، حیله کردن. نیرنگ زدن. مکر بکار بردن. رنگ درآمیختن. رجوع به رنگ و رنگ درآمیختن و رنگ آمیز شود:
نبیند نه لشکر فرستم به جنگ
نیامیزم از هر دری نیز رنگ.
فردوسی.
ز بهرش پدر رنگی آمیخته ست
کمانی ز درگاه آویخته ست.
(گرشاسب نامه).
این رنگ بجز عدو نیامیخت
این بهتان جز حسود ننهاد.
مسعودسعد.
چه رنگ آمیزد ای گلرنگ رخسار
که با تو راست گردد رنگ بابک.
سوزنی.
- رنگ و بوی آمیختن، حیله بکار بردن. رجوع به رنگ آمیختن و رنگ درآمیختن شود:
نباید همی رنجش از هیچ روی
ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ کَ دَ)
رنگ باختن. رنگ پریدن. بیرنگ شدن. رنگ گریختن. رنگ ریختن. رجوع به همین ماده ها شود:
تا دیده عقد گوهرغلطان گسیخته
رنگ عذار سبحۀ مرجان گسیخته.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
تا بند از نقاب بت ما گسیخته
از شرم رنگ صورت دیبا گسیخته.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
چو بگسیخت رنگ کسی از خمار
رفو می کنی با می خوشگوار.
ملا طغرا (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ)
رنگ پریدن. رنگ ریختن. رنگ باختن. رنگ رفتن. رنگ جهیدن. رجوع به همین ماده ها شود:
مضطرب بودم چو عکسش میهمان دیده بود
نقد دلها برد چون از چهره رنگ من گریخت.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ تَ)
رنگ آمیختن. نیرنگ ساختن. حیله کردن. مکر بکار بردن. رجوع به رنگ آمیختن و رنگ شود:
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی
دل شاه توران برانگیختی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ گِ رِ / رَ تَ)
زایل شدن رنگ. (از آنندراج). رنگ باختن. رنگ رفتن. رنگ جهیدن. رنگ پریدن. رجوع به همین ماده ها شود:
پسر کآنهمه شوکت و پایه دید
پدر را بغایت فرومایه دید
خیالش بگردید و رنگش بریخت
ز هیبت به بیغوله ای در گریخت.
سعدی (بوستان از بهار عجم).
چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق
در آن محفل که رنگ از چهرۀ تصویر می ریزد.
صائب (از بهار عجم).
ز یاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد
دل این شیشۀ نازک ز نام سنگ می ریزد.
صائب (از بهار عجم).
می چنان دشمن شرم است که گر سایۀ تاک
بر سر حسن فتد رنگ حنا می ریزد.
صائب (از آنندراج).
، طرح عمارت افکندن و بنای کار گذاشتن. (غیاث اللغات) (از آنندراج) :
کی بود در سوختن نسبت به من خاشاک را
رنگ آتشخانه ازخاکستر من ریختند.
سلیم (از آنندراج).
عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان
این شرار شوق اول در دل آدم گرفت.
صائب (از آنندراج).
مدار دست ز تعمیر دل دراین موسم
که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را.
صائب (از آنندراج).
- رنگ کاری ریختن، شروع به کار کردن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنگ برآمیختن
تصویر رنگ برآمیختن
((بَ. تَ))
فتنه کردن
فرهنگ فارسی معین